انرژی فراوانی‌ در وجودم موج میزنه. ولی‌ که نه برای انجام امور علمی‌. یعنی‌ همین الان حاضر بودم جای اینکه مجبور باشم کامنت‌های تیتیل روی مقاله‌ام رو جواب بدم یه جا کلفتِ خونه ی یه پولداری بودم. به قرآن انقدر دوست داشتم. عین این سریال تخمیه که از وقتی‌ ایران برگشتم میبینم. اصلا کلفت همین تیتیل بودم. صُبا صبحونه واسش آماده می‌کردم بره سر کار. شب می‌اومد لباسشو می‌گرفتم آب پرتغال میاوردم واسش، تعریف می‌کردم از صبح تا به حال کی‌ اومده چی‌ شده. بعدشم بهم میگفت اه لیلا سرمو بردی برو به کارت برس. به این قبله که راضی‌ بودم. تازه که به دستاورد‌های مهمی‌ در خانه داری دست یازیدم. پریشبا موش گرفتم. خودش بود ها، تو سطل آشغال ناله میکرد. یعنی‌ فک کنم که صدای ناله ی موش بود 😐 بعد تخم هام رو از دهانم بیرون آوردم و گوشه ای‌ قرار دادم، گشتم یک شلوار پیدا کردم که اگر مراتبِ جیغم به گوش همسایه‌ها رسید حالتِ موجهی داشته باشم. موهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و فرتی در کیسه رو بستم بردم انداختم بیرون. به هیچ کس هم زنگ نزدم حتا. یعنی‌ راستش زنگ هم اگر میزدم وقتی‌ نبود که کسی‌ جوابم رو بده، یه موبایلی یه گوشه ی رخت کنی زنگ میخورد مثلن. یا تو یه کیفی یا کنار یک تختی که آدماش کارِ مهم تری داشتن. این شد که خودم رو سبک نکردم. دیشب تازه تمام توالت رو تا سقف شستم. موزاییک به موزاییک. شما هم اگر با کسی‌ کاسه کوزه تون رو یکی‌ کرده بودید که از صبح تا شب پشت میکروسکوپ به باکتری و قارچ خیره شده احساس میکردید این سیاهی‌های لای موزاییک پس از مدتی‌ از زیر بغل شما رشد خواهند کرد. بعله. روی توالت فرنگی‌ ایستاده بودم دیوار میشستم که آب ریخت روی پریز برق، فیوز پرید. همه جا در تاریکی‌ و سکوت فرو رفت. ایستاده روی یک توالت فرنگی‌ خیس، در تاریکی‌، بین گروهی از قارچ‌های سیاه موقعیتی بود که قبلن‌ها زیاد انتظارش رو نداشتم. ولی‌ خوب الان ۲۷ ساله ای‌ هستم که از موقعیت‌های دهشتناک تری جون سالم به در برده و یک دور زندگیش رو از میان گوه بیرون کشیده. ۲۷ ساله ای‌ که به تازگی از کشور پر دودِ خود برگشته و در مسیر بازگشت دو پاکت استفراغ برای خدمه ی مقنعه قشنگِ ایران ایر به یادگار گذاشته. و الان از سر علافی اینها رو تفت داده. همین دیگه، خدفظ.

Posted on by Leyla | 1 Comment

با تو این تنِ شکسته

Posted in Uncategorized | 1 Comment

خانه در آتش

Posted in Uncategorized | 1 Comment

باید دوباره چمدون آبیه رو بست. و ادامه داد

life goes on

Posted in Uncategorized | Leave a comment

صبحی یگ هو یاد یه کتابی افتادم که بچگی داشتم. وقتی گروه سنیِ الف بودم. اسمش بگرد پیدایم کن بود. یه ترجمه ای از یه کاری که مثلن مال یونیسفی جایی بود. صفحه هاش بزرگ بودن هر کدوم نقاشیِ یه مراسم تو یه کشور آسیایی، پرِ آدم. بعد سمت چپ عکس یه بچه بود که خودشو معرفی می کرد می گفت اینجا کجاست. بعد ما باید تو جمعیت پیداش می کردیم. اصلن عاشقش بودم. ساعت ها می تونستم بشینم به جزئیات نقاشی هاش نگاه کنم. تو جمعیت بگردم تک تک آدما رو نگاه کنم. حالتاشونو. آخ چقد دلم می خواست الان یکی دیگه ام بود که اون کتابو داشته بود باهش حرف می زدم. فک کنم کتابه پوسید انقدر ورقش زدم. به مرگ طبیعی از بین رفت. مال کانون پرورش فکری بود. شرکت گاز اول هر ماه واسه بچه های کارمندا سه تا کتاب از کانون می فرستاد. کتابا رو تو پاکت پست میاورد می نداخت زیر در. چشم می کشیدم واسه اول ماه. بهترین لحظه های عمرم بود وقتی تو حیاط اون بسته هه رو می دیدم جلوی در. یادمه که کتاب شعر خیلی ضد حال بود. شعر کودک الانشم خیلی به نظرم کانسپت تخمی ایه. بعد اونا رو که دوست نداشتم یواشکی می بردم مدرسه می فروختم، با پولش از این یخمک درازا که روش عکس چند تا خرس داشت که لباسای جورواجور پوشیده بودن، از اونا می خریدم.  بله این کارم تا چند سال پیش جزو اسرار زندگیم بود. می ترسیدم بابام بفهمه وجهه م جلوش خراب شه. بگه آبرومو بردی. راستش از بدو تولد نگران بودم وجهه م جلوی بابام خراب شه. واسه همین خیلی با شخصیت ظاهر می شدم. هنوز بابام عشقش اینه از خاطرات بچگی من تعریف کنه. مث وقتی شیش سالم بود، تو مهد کودک افتاده بودم لبم گیر کرده بود یه جا گوشه ش پاره شده بود. بعد رفتیم بیمارستان بخیه زدن گوشه ی لبمو. بعدش که کارشون تموم شده مثلی بلند شدم و از تک تک پرستارا تشکر کردم . بله همچین آدمی بودم. واسه همین بابام این همه قبولم داره. حتی با وجود اینکه مسلمون نشدم. بابام نمیدونه یه عمر استرس کشیدم تا ازم خوشحال باشه. یه بار بهم گفت از همه ی آدمای دنیا بیشتر دوسِت دارم. ای بابا. الان احساساتی می شم باز. حوصله ندارم. این بود پستِ ناهمگونِ من.

Posted in Uncategorized | 7 Comments

از فرودگاه یه راست نشستم تو قطار. بعد یادم اومد در حالی که مشغول فحش دادن به هوا بودم فراموش کردم کانسپتی به نام بلیت هم مطرحه. آقای مسئول کنترل بلیت اومد، گفتم فراموش کردم بخرم. چشاشو گرد کرد گفت فراموش کردی؟ گفتم ها. فک کرده همه مث خودشن فکرشون گرفتار صد تا سوراخ نباشه. بعد گفت ایستگاه بعدی بلیت بخر وگرنه شصت و پنج یورو جریمه می شی. گفتم آمرسفورت می خرم. گفت نه. نکست استاپ. برای من که تازه از آغوش رفیقای قدیمیم و ماشین سواری تو جاده های آفتابی و مرور خاطره های روزای خوشیم جدا شده بودم لحنش کافی بود تا بعد رفتنش اشکم بریزه. بعد جمع کردم رفتم بیرون در نکست استاپ. به یارو نگاه هم نکردم. بلیت خریدم منتظر قطار بعدی. یه قطار اومد که قطار من نبود. من سگ لرز می زدم و تماشاش می کردم. وقتی می رفت یه آقایی سرشو از رو کتاب آورد بالا. بهم خندید دست تکون داد. من با احتیاط لبخند زدم. وقتی قطار رفت جلو آروم برگشتم اطرافو نگاه کردم. کسی نبود. با خودم بود مثلی. حتمنم فک کرده این شیرین عقلو ببین تو این هوا شلوارک پوشیده. نمی دونست من از دمای سی درجه میام. خیلی چیزای دیگه هم نمی دونست. فقط قیافه ی عنم رو می دید. احساس مسئولیت کرد یادم بیاره دنیا خوبه قشنگه. تاثیر خاصی نداشت ولی. این کناری هم یه جوری نگاه می کنه به تایپ کردن من الان انگار آدم فضایی دیده. نفهمه چی می نویسم؟ آقا می فهمی؟ :-س

Posted in Uncategorized | Leave a comment

دیروز رژه ی حمایت از همجنس گراها بود اینجا. کلی رنگ و موسیقی و حوشحالی بود تو شهر. گروهای مختلف می اومدن رد می شدن با لباسای صورتی و رنگی به رنگی مثلن به نشانه ی حمایت از همجنس گراها. وسطاشم گی ها و لزبین ها و کراس درِسِر ها و دو جنسی ها و این مدلای دیگه که بلد نیستم میومدن دست در دست هم واسه مردم دست تکون می دادن. همه مردمم خوشحال و راضی. بچه هاشونو می ذاشتن رو شونه هاشون که بتونن ببینن. بعد من اون وسط چی کار می کردم؟ گریه. بله اشک می ریختم. اولش هی به خودم می گفتم نگا، دنیامون واقعن داره جای بهتری می شه ها. هی اشک شوقم می خواس جمع بشه هی جلوشو می گرفتم. بعد یهو یاد یه دختری افتادم. یه دختری که تو مطب پزشک زنان تو مشهد دیدمش. نفر قبل ما بود. صداش کلفت بود. موهاش های لایت بد رنگ ناشی طوری ای داشت. مانتوش زشت بود. به دکتره گفت کی بیام دوباره. دکتره نگاش نکرد. گفت دو هفته دیگه. دختره رفت. دکتره خدمتکارو صدا کرد با نفرت گفت برو اون پشتو تمیز کن. رو کرد به خواهرم گفت این تغییر جنسیت داده بود. حال آدم به هم می خوره نگاهِ واژنش می کنه. اینا مشکل روانی دارن باید برن پیش روانپزشک. نباید به اینا اجازه ی عمل داد. بعله خانم دکتر در مورد بیمارش این حرفا رو به ما زد. جزء آدما اصلن حسابش نمی کرد انگار. وقتی به این نقطه از مرور خاطراتم رسیدم اشکام ریخت. خلاصه که وسط جمعیتِ خوشحال و رقصانِ دیروز یه دختری بود که همینجوری که اشک می ریخت با استرس مواظب بود کسی نبینتش

Posted in Uncategorized | 4 Comments

همیشه وقتی‌ می‌‌خوایم به جلسه‌ها برسیم تیتیل تند تند راه می‌‌ره‌ منم پشت سرش می‌‌دوم. بعدشم زود می‌‌رسیم منتظر می‌‌شیم پشتِ در.

این من و تیتیل هستیم. از نظرِ ابعاد البته. وگرنه تیتیل به این مرتبی نیستش. البته من در مملکت خود قد بلند محسوب می‌‌شدم که به این روز افتادم : | قدرِ مملکت خودتونو بدونین.

سوژه ی نصفِ نقاشی‌های دفتر چرک نویسم تیتیله. از زوایای مختلف. به نظرم دلیلش اینه که کلن برداشتم از کارم راضی‌ کردن تیتیله همیشه. یه بارم اومد رو دفترم کنار عکس خودش برام حساب کتاب کرد

Posted in Uncategorized | Leave a comment

با استاد خانم نشستیم قطار که بریم روتردام واسه یه جلسه های بیخودی. استاد خانم رو همون تیتیل بنامم بعد این بهتره. یعنی من اینطور صداش می زنم. پیش خودم یعنی. بگذریم از اوریجین اسمش که گه بر این زندگی. هیچی اصلن. بله با تیتیل تو قطار نشسته بودیم. عذابی بزرگتر از شیش صبح بیدار شدن بر من نیست. و بعدش سه ساعت تو قطار نشستن با تیتیل. که همه ش یاد سوالای علمی بیفته و بپرسه فولان چیزو چکار کنیم و فولان مشکلو بریم بپرسیم و این ها. در حالی که من تو قطار ترجیح می دم زل بزنم بیرون خاطراتم رو مرور کنم. لپتاپشو باز کرده بود یه کارای علمی کنه. من گفتم خوب حتمن کار واجب داره. بعد یک هو یادم اومد ما در وسط روز کاری هستیم و من اینجور افتادم کنار سوپروایزرم و کم مونده خرناس هم بکشم. سریع یه چیز علمی ای جور کردم از کیفم ادای خوندن دراوردم. بعد سعی کردم با زل زدن به چیزِ علمی به ادامه ی مرور خاطراتم بپردازم. پنج دقیقه بعد هم قطار عوض کردیم و من تو این فاصله معاشرتی با تیتیل کردم من باب اینکه دیشب اصلن نخوابیدم  و قضیه مالید. بعد که نشستیم روبروی هم دوباره مصیبت بزرگم شروع شد. چشمم که به سر و وضعش می افته می خوام فرار کنم برم یه جا که هیچکس نگه بهم ئه تو دانشجوی تیتیل هستی. لباسش کثیف. زیر بغلِ اورکتش پاره. یه وجب و کور شم اگه دوروغ بگم.  زشت ترین جورابای دنیا با زشت ترین کفشای دنیا. بعد دیدم حتی شیشه ی عینکش چنان کثیفه که یه چشمش دیده نمی شه. جدن نمی شد دیدش. بعد سعی کردم از روش امام حسن اینا استفاده کنم، عینکم رو در آوردم شیش بار ها کردم تمیز کردم. اصلن توجهش جلب نشد. عوضش در مورد یه دانشجوی پی اچ دی اسپانیایی تو روتردام حرف زد که کارش شبیه من بود و خوب بود که ما با هم آشنا بشیم. همیشه سوالم این بوده که آشنا بشیم بعد چه گویی بخوریم. و هیچ وقت نپرسیدم و همیشه آشنا شدم. بعد که رسیدیم در بدو ورود تیتیل رفت یه جایی شیرش رو بدوشه : | بله جدن استادم رفت تو یه اتاق که مخصوص همین کار بود و حتی رو دیوارش عکس بچه داشت و یخچال و این ها بود و من به عنوان دانشجویی که استادش رفته تو اتاقِ شیر دوشی در رو هم بسته چاره ای نداشتم جز اینکه برم با ایساک، همون شخص سطور بالا آشنا شم. در اتاق رو که زدم دو نفر نشسته بودن. یکی رو قبلن جایی دیده بودم. شبیه یکی از اون خواننده ها، نوید و امید؟ اون که تو زنان بدون مردان بازی می کرد. شبیه اون بود. پرسیدم ایساک؟ یک لحظه آرزو کردم نوید امید ایساک باشه. نبود اما. با لبخند اشاره کرد به فردِ یبسی که جلوش نشسته بود. و با ایساکِ یبس رفتم کافی خوردم و در موردِ ولیو آو اینفورمیشن حرف زدم. که بسیار مبحث سک سی ای هست واقعن : | بعد هم با استادِ پستان خالی ای که داشتم رفتم به جلسه با شانتال. بله عده ای هستن که اسم بچه شون رو شانتال می گذارن. و شانتال خیلی کک و مک داشت و من دلم سوخت براش اما یادم افتاد که بعضی ها کک مکی دوست دارن و دلسوزیم رو خاتمه دادم. و بعد به جلسه با پیتر رفتیم که در اون جا فهمیدم پیتر یک اِلف هست چون یک لحظه موهاش رو داد پشت گوشش و مدل گوشِ الفیش دیده شد.

بعله بعد هم برگشتیم به شهرمون و در برگشت شارج لپتاپ تیتیل تموم شد و من با توجه به شناختی که از استادم و بقیه ی داچ ها داشتم می دونستم الان که بیکار شده دم دست ترین سوالی که ازم بپرسه این خواهد بود که دوس پسرت چکار می کنه و من برای جلوگیری از این اتفاق به صورت خود جوش یک ساعت و نیم در مورد سیستم ِ آموزشی ایران و کنکور و پیامدهای اون فک زدم و در حالی که کف از دهانم جاری بود استادم قطار رو ترک گفت و بعد یه خانومه اومد کنارم نشست که نگاهش نکردم و یک هو پاشد رفت بعد دیدم کلیدش رو جا گذاشته و به حکم وجدان از تمام زن های واگن پرسیدم این مال شماست آیا تا این که پیداش کردم و یک وجدی بهم دست داد در انتهای سفر هیجان انگیزم. بلی این بود خاطره ی من

Posted in Uncategorized | Leave a comment

دوباره آفتاب شده. با اولین آفتاب سیاه می شم.  الان البته دیگه اسمش برنزه ست. که معیار قشنگیه. هر بار دستمو دراز می کنم یه چیزی بردارم تعجب می کنم از رنگش. ذوق می کنم. اما اون موقع ها که بچه بودیم اسمش سیاه سوختگی بود. یاد زنگای تفریح افتادم که همیشه یه عنی پیدا می شد بگه بیاین آستینامونو بزنیم بالا دستامونو بذاریم کنار هم ببینیم کی سفید تره. همیشه آخر می شدم. دلم می خواست یه چیزی اختراع شه بخورم سفید شم. دستای مامانم رو می گرفتم دستم که سفید بود با رگهای آبی. غصه می خوردم که چرا به بابام رفتم. بعد یادم افتاد که چقدر بی اعتماد به نفس بودم به ظاهرم. شیش ساله که بودم دو تا  دندونِ جلوم افتاد مثل همه. مشکلش ولی این بود که زود تر از همه ی بچه ها افتاد، فک کنم چون  نیمه ی دومی بودم که از بقیه چند ماهی بزرگتر بودم. بعد تو مهد کودک، اولین تجربه ی زندگیِ اجتماعیم، یه دختری بود، فریبا بود اسمش، هر روز دوره می افتاد بین بچه ها که با این بازی نکنین چون دندون نداره. واقعن استدلالش همین بود. حتی یه بارم یادمه که همه رو متقاعد کرد. من تنها نشستم بقیه رو تماشا کردم که با لگوهای گرد سبد درست می کردن. بعد یه پسری هم بود اسمش رضا بود. بهم می گفت موهات چقد کوتاهه چقد زشته : | اون موقع ها اوضاعمون جوری نبود که کسی وقت داشته باشه موهای منو شونه کنه ببنده. همیشه کوتاه می شدن. کوتاهِ کوتاه. بعد کوتاهیِ موهام برام یه حقیقت تغییر ناپذیری بود. به عقلم نمی رسید موهای منم می تونن بلند شن. یه روز  یادمه که تازه موهامو کوتاه کرده بودن، وقتی صبح رسیدم مهد کودک بهم یه نگاه پر نفرتی کرد گفت ازت بدم میاد، جون شبیه پسرایی. نکبت می خواستی مونیکا بلوچی باشم واست؟ حیف که فامیلشونو یادم نیست. وگرنه پیداشون می کردم انتقامِ اعتماد به نفس از دست رفته ی بچگیمو ازشون می گرفتم. فریبا و رضا اگه اینجا رو می خونین و تو مشهد مهد کودک هدیه می رفتین و اسم مربیاتون شیرین جون و طاهره جون بود بدونین که خیلی دیوسین. عنا

Posted in Uncategorized | Leave a comment