دوباره آفتاب شده. با اولین آفتاب سیاه می شم.  الان البته دیگه اسمش برنزه ست. که معیار قشنگیه. هر بار دستمو دراز می کنم یه چیزی بردارم تعجب می کنم از رنگش. ذوق می کنم. اما اون موقع ها که بچه بودیم اسمش سیاه سوختگی بود. یاد زنگای تفریح افتادم که همیشه یه عنی پیدا می شد بگه بیاین آستینامونو بزنیم بالا دستامونو بذاریم کنار هم ببینیم کی سفید تره. همیشه آخر می شدم. دلم می خواست یه چیزی اختراع شه بخورم سفید شم. دستای مامانم رو می گرفتم دستم که سفید بود با رگهای آبی. غصه می خوردم که چرا به بابام رفتم. بعد یادم افتاد که چقدر بی اعتماد به نفس بودم به ظاهرم. شیش ساله که بودم دو تا  دندونِ جلوم افتاد مثل همه. مشکلش ولی این بود که زود تر از همه ی بچه ها افتاد، فک کنم چون  نیمه ی دومی بودم که از بقیه چند ماهی بزرگتر بودم. بعد تو مهد کودک، اولین تجربه ی زندگیِ اجتماعیم، یه دختری بود، فریبا بود اسمش، هر روز دوره می افتاد بین بچه ها که با این بازی نکنین چون دندون نداره. واقعن استدلالش همین بود. حتی یه بارم یادمه که همه رو متقاعد کرد. من تنها نشستم بقیه رو تماشا کردم که با لگوهای گرد سبد درست می کردن. بعد یه پسری هم بود اسمش رضا بود. بهم می گفت موهات چقد کوتاهه چقد زشته : | اون موقع ها اوضاعمون جوری نبود که کسی وقت داشته باشه موهای منو شونه کنه ببنده. همیشه کوتاه می شدن. کوتاهِ کوتاه. بعد کوتاهیِ موهام برام یه حقیقت تغییر ناپذیری بود. به عقلم نمی رسید موهای منم می تونن بلند شن. یه روز  یادمه که تازه موهامو کوتاه کرده بودن، وقتی صبح رسیدم مهد کودک بهم یه نگاه پر نفرتی کرد گفت ازت بدم میاد، جون شبیه پسرایی. نکبت می خواستی مونیکا بلوچی باشم واست؟ حیف که فامیلشونو یادم نیست. وگرنه پیداشون می کردم انتقامِ اعتماد به نفس از دست رفته ی بچگیمو ازشون می گرفتم. فریبا و رضا اگه اینجا رو می خونین و تو مشهد مهد کودک هدیه می رفتین و اسم مربیاتون شیرین جون و طاهره جون بود بدونین که خیلی دیوسین. عنا

This entry was posted in Uncategorized. Bookmark the permalink.

Leave a comment