چیزی هست تو دنیا از دیدن چشم پر اشکِ بابای آدم دردناک تر؟ اولین بار اشکشو وقتی دیدم که زنش می رفت زیر خاک. هیفده سالم بود. دردِ مردن مامانم -چند وقته که نگفتم مامانم؟- هوم. اون یه درد بود، دردِ مردن ِ زنِ بابام یه درد دیگه. حتمن خیلی سخته مردنِ شریک زندگی آدم. نشسته بودم بین یه عالمه سیاه پوش. یه عالمه صدای گنگ. فقط شونه هاشو می دیدم که می لرزید. بعد به اندازه همه کندن ها پیر شد. هر بار که گفتم خدافظ و گم شدم تو قطارا و پشت گیت ها. چون ریده بودن واسم در دور دست ها. چی می شد اگه الان طبقه ی پایین همون خونه تو فرامرز داشتم با یه شوهری زندگی می کردم؟ ها؟ عصرا از سر کار که می رسیدم اول می رفتم بالا سر می زدم. چایی می خوردم. مقنعه مو می دادم بالا. غر می زدم از رئیسم لابد. بعدشم می رفتم تو یه خونه ای که مثل اینجا ساکت نبود حتمن. سکوتش بعد هر بدرقه و خدافظی و دست تکون دادن واسه قطارای زرد نمی خورد تو سر آدم.
برم مست کنم تا صب بمیرم