چیزی هست تو دنیا از دیدن چشم پر اشکِ بابای آدم دردناک تر؟ اولین بار اشکشو وقتی دیدم که زنش می رفت زیر خاک. هیفده سالم بود. دردِ مردن مامانم -چند وقته که نگفتم مامانم؟- هوم. اون یه درد بود، دردِ مردن ِ زنِ بابام یه درد دیگه. حتمن خیلی سخته مردنِ شریک زندگی آدم. نشسته بودم بین یه عالمه سیاه پوش. یه عالمه صدای گنگ. فقط شونه هاشو می دیدم که می لرزید. بعد به اندازه همه کندن ها پیر شد. هر بار که گفتم خدافظ و گم شدم تو قطارا و پشت گیت ها. چون ریده بودن واسم در دور دست ها. چی می شد اگه الان طبقه ی پایین همون خونه تو فرامرز داشتم با یه شوهری زندگی می کردم؟ ها؟ عصرا از سر کار که می رسیدم اول می رفتم بالا سر می زدم. چایی می خوردم. مقنعه مو می دادم بالا. غر می زدم از رئیسم لابد. بعدشم می رفتم تو یه خونه ای که مثل اینجا ساکت نبود حتمن. سکوتش بعد هر بدرقه و خدافظی و دست تکون دادن واسه قطارای زرد نمی خورد تو سر آدم.

برم مست کنم تا صب بمیرم

Posted in Uncategorized | 4 Comments

وقتی میاد این غصه ها رو دونه دونه می گیره، با زبون خوش می یاره بیرون از اون تو. غصه ها می رن یه گوشه ای زیر میز و صندلی و کابینت تماشای خنده ی ما. تماشای رنگ بازیا و لباس پوشیدنا و لاک زدنا و تا نصفه شب حرف زدنا و صبح خوابا رو تعریف کردنا. یکشنبه بعد رفتنش غصه ها یواش میان بیرون. یه نگاهی می ندازن دور و بر. جلو میان می گن یا الاه می پرن تو .می شینن قلیون چاق می کنن

Posted in Uncategorized | 1 Comment

یک سری علائم پیچیده و گسترده‌ای داشتم. دوستای پزشکم یک تشخیص‌هایی‌ می‌‌دادن که من از درک معنیشون عاجز بودم. بله من اینجا بین عده‌ ی زیادی پزشک احاطه شدم. اینه که خیلی‌ وقت‌ها می‌تونم موقع بحث زبون به دهن بگیرم و دقایقی استراحت کنم، و همه بدونن که علت این سکوت گو نفهمیدن از موضوع هست و نه آسوشال بودن. بعد این رفیقم اومد با مشت هی‌ زد به پشتم گفت درد می‌‌گیره؟ گفتم خو لامصب اونجور که تو می‌‌زنی‌ معلومه درد می‌‌گیره. این‌ها شد که روانه ی اورژانس شدیم. دکتر اولیه علائم رو پرسید. خب من حال نداشتم اسمم رو بگم، چطور شصت تا علامت پیچیده رو براش توضیح می‌‌دادم؟ گفتم دوستام میگن. و اشاره کردم به دوستام. جواب‌های خودم از یس و نو فرا تر نمی‌‌رفت. بعد دکتر اولی‌ رفت که با دکتر اصلی‌ مشورت کنه. پرستار اومد. هر کدومشون که میومدن سراغمون با همه دست میدادن خودشونو معرفی‌ می‌‌کردن. نمدونم مریض رو به موت هم باشه مجبوره دست بده یا خیر. پرستاره خون گرفت به حجم خون پدرش. یعنی‌ فک کنم این بی‌ حالی‌ از اون خون‌ها باشه که اون گرفت. بعد یه ظرف داد واسه شاش. شاشم رو در حالی‌ که سعی‌ داشتم از رفیقام مخفی‌ کنم بردم دادم بهش. رفقا نباید شاش همدیگه رو ببینن. بعد دکتر اصلی‌ اومد. پرسید هلندی یا انگلیسی‌؟ اونا گفتن انگلیسی‌ لطفن. به من گفت شما رو گفتن انگلیسی‌ هم حرف نمیزنه درسته؟ من: |-: دیگه که همون سوالا رو پرسید و همون ضربه‌های قبلی‌ رو زد آروم تر و پرسید احساس تب و مریضی میکنی‌؟ گفتم تب ندارم اما احساس مریضی می‌کنم. گفت اره معلومه در بهترین حالت خودت نیستی‌ هار هار هار. شوخی‌ دارم باهت؟ آخرشم تشخیص خاصی‌ نبود. قرص گرفتیم رفتیم. نتیجه گیری من این هست که چقد خوبه موقع مریضی پیشت کسی‌ باشه. چقد دوس داشتم دیشب رو با اینکه دهن سرویسی داشتم. نیمه خواب بودم توی اتاق و از بیرون صدای یه کسایی میومد که با هم حرف می‌‌زدن و برای من سوپ می‌‌پختن. دیگه ادامه ی نتیجه گیریم منجر به یک سری نک و ناله خواهد شد که فعلن معذورم. اینا.

 

 

Posted in Uncategorized | Leave a comment

خصوصیتِ از آدم به دوری کشف کردم در خودم. در این لحظه که لب جوق منتظر تاکسی نشستم که قراره یک ربع دیگه بیاد. فقط به خاطر اینکه با دختر هلندیِ هم کلاسیِ هم هتلیم هم قدم نشم. تا دیدم اون هم اومد بیرون راهمو کج کردم طرف تاکسی. به اون مهربونی به اون خوشگلی بود. آدمم؟ حالا جای حرف زدن باهش باید اینجا بشینم فشار مثانه تحمل کنم. یه پسر انگلیسیه بود دیروز. عینک گرد داشت. بامزه بود. بهم گفت دماوند رفتی و من دوس دارم برم و این ها. از این حرفا که دوست می دارم. بعد دیگه تو وقتای ناهار و استراحت و اینا پریدم دورترین نقطه ازش. چرا خب؟ ها؟ می خوردم؟ دختر یونانیه همینطور. الان یکی از استاد راهنماها رد شد گفت شام میای ؟ سعی کردم خیلی اجتماعی برخورد کنم که آره حتمن و اینا. ولی خب دو تا جمله بیشتر نبود. خیلی اثر نداشت به حالم. بازم درد اینجاست نمی دونم همیشه همین بودم یا نه. سه چار هفته پیش یادمه همین بودم ولی. قبلن ها یکی بود بهم می گفت تو خیلی درون گرا هستی. درونم گوه هست بهش بگرایم؟ منظورش همون غیر اجتماعی و عن و اینا بود. فک نکنم اینجوری پیش بره ولی. چرا یه روز نمیاد از خودم راضی باشم دیگه. امشب برم خیلی اجتماعی ظاهر شم. یعنی چیکار کنم دقیقن؟ دستم یخ کرد دیگه. اه.

Posted in Uncategorized | Leave a comment

غر نامه ی انگیس

بعدِ کلی جون کندن و سفارت رفتن و رد شدن از گِیت های فراوان رسیدم. و حال خون دماغ پیدا کردم در بدو رسیدن.  غیرِ دو دقیقه ی اول البته که ذوق اسم فرودگاه لیورپول که جان لنون بودو داشتم. بعد خانوم پلیسِ کنترل پاسپورت خفتم کرد و بیلاخی داد به من و جان لنون هم حتی. برای اولین بار تو این یک سال و نیم خفت ایرانی بودن کشیدم. همه رفتن. همه ی مسافرائی که با من رسیده بودن تموم شدن. من هنوز سوال جواب می دادم و انگشت نگاری نموده می شدم. اسم دوره چیه؟ پول چقد داری همراهت؟ پول هتل رو دادی؟ بلیت برگشت گرفتی؟ می خوای بگیری؟ نه پس می خوام بشینم رو سر تو اگه نگیرم؟ می خوام بمونم موهای باسنتو موچین کنم؟ شما که تا اسکن کف پای ما رو گرفتین موقع ویزا پس دیگه این سوال جوابتون چیه؟ نه جدی من نمی فهمم پلیس فرودگاه چه نقشی داره این وسط ؟ سالن تحویل بار وقتی رسیدم خالیِ خالی بود. فقط کوله ی من بود که خودشو می مالید به رول می چرخید. خیلی غم انگیز بود صحنه ش. قشنگ همون غربت که سریالای صدا سیما می گن. دلم ناجورفشار مال شد.

شیش بار باید یه چیزیو از راننده تاکسیه می پرسیدم تا بفهمم. نزدیک بود حتی بگم ببخشید انگلیش پلیز. بعد مثلن معلوم می شد داره می گه تابلوی هزینه ی فولان کوفت معادل یک و نیم پوند اضافه رو ببین. خب لامصبا واسه چی کلمه رو می کنین تو ما تحتتون یه دور در می آرین؟

دیگه بقیه شو حوصله ندارم. اَه اَه

Posted in Uncategorized | Leave a comment

سه روزه دوره افتادم عکسشو به همه نشون می دم. چیکار کنم. نیستم که خر بشم سوارش کنم دور بزنیم. دلم خوشه هی نگاش کنم. ای قربون اون برق چشات بشم. اون دندونات. اون بند آبیِ عینکت تو حلقم. خدااا

Posted in Uncategorized | 1 Comment

خواهرِ کوچیکم سوم دبیرستانه. یک سال و نیم دیگه به دانشگا رفتنش مونده. که البته در همین حدش هم برای من ساخته باورش. که اینقدر بزرگ شده. همش یاد قیافه ی کچل بچگیش میفتم. دلم فشاریده می‌شه. الان‌ها درس میخونه همش فک کنم. دلش به چار تا سریال خوشه که از فولان کسک بگیره کپی کنه ببینه. به لباس خوشگل خریدن. انگشترای رنگو برنگ که من براش ببرم. من؟ من سه روزه با خودم فک می‌کنم وقتی‌ رفت دانشگا بهش چی‌ بگم. وقتی‌ زندگی‌ اجتماعی واقعنیش شروع شد. همش فک می‌کنم که من کجا اشتباه کردم. بهش بگم که نکنه اون اشتباها رو. حرفامو آماده می‌کنم. بعد میترسم. فک می‌کنم نه خودش باید پیدا کنه که دوس داره چه‌جوری زندگی‌ کنه. بعد می‌‌بینم خب تا الان تاثیر گذاشتم. همه اون سالا. اون موقع‌ها که زندگی‌ خوب بود، اون موقع‌ها بود که اثر گذاشتم روش. هر روزی که باهاش حرف می‌‌زدم. هر شبی‌ که پیشش بودم. حالا اینجا، باید ماله رو بردارم. بکشم رو همه کسشر‌های قبلیم. بعدشم کلن خفه شم. دیگه چیزی به کسی‌ تجویز نکنم.

 

Posted in Uncategorized | 3 Comments

پنجره ی اتاقم رو به حیاط خلوت طوریِ خونه ست. اتاقی که توش بزرگ شدم هم همینجوری ها بود. رو به حیاط خلوت که پشت دیوارش درخت بود رو درخت گنجشک بود صبحا گنجشکاش سر صدا می کردن. الان ها بعضی روزا تو گیجی که دراز کشیدم روی تخت نور که می زنه تو چشمم صدای پرنده که میاد یه لحظه همه چی گم می شه. یه لحظه فکر می کنم تو همون خونه ام. وقتی می فهمم نیستم حالم گرفته می شه. اون هم گوه بود البته، نه اینکه خیلی خاطرات درخشانی باشه توش. اما اقلکمش هنوز با ابعاد آلت زندگی آشنا نشده بودم. کسخل کسخل می گذشت. حالا نمی گذره. فرق کرده. پرنده هه هم نمی کشه بیرون دیگه

Posted in Uncategorized | Leave a comment

عن آقا

رفتیم کنسرت قمیشی با هزار امید به شبی که توش قراره از نوستول پاره شیم و چه اشکی بریزیم و چه نعره ها بزنیم. بعدِ کلی شامورتی بازی آقای سابقمون تشریف آوردن روی صحنه و بعد، در یک اقدام هماهنگ شده، گذاشتن در تک تکمون. بله. تا دسته. موسیقی همه ترانه‌ها بود دوپس دوپس دیشدام دارام دوپس دوپس. از آقا هم اصرار که برقصین. خب مرد حسابی می‌خواستیم برقصیم جا قحط بود؟ می‌کوبیدیم می‌اومدیم تو ما رو برقصونی؟ بعد دریغ از یک بار تمرین. اشتباه می خوند. به این قبله که اشتباه می خوند. عقب می‌موند. یه لحظه نمی‌تونست چشم از اون صفحه‌ی نت هاش برداره. بعد عینهو ضبط صوت. پشت سر هم ترانه ها رو ردیف می‌کرد. توقع داشتیم یه حرفی بزنه از ایران. اون طاقت بیار رفیقشو اقلکم بخونه. سه تا جمله کلن اگه از دهنش بیرون اومد. یه دستی هم البته لطف کرد مالید به دست مردمی که اون جلو در کف بودن. بادی گاردها هم فعالانه به امر کتک زدن هجوم آوردندگان به سن مشغول بودن. یک ساعت هم نموند. زارپ  کشید بالا رفت. یعنی الان این‌ها که می‌نویسم خیلی سختمه ها، ولی نمی‌تونم نگم.

چون داشتم تلاش می‌کردم بخوابم. بعد یاد کامنتم پای ویدئوی کنسرتش تو صفحه‌ی آفیشال فیص بوکش افتادم. که همین حرفا رو یک جور نرمی گفته بودم که به گوش آقا برسه شاید دفعه بعد کمتر فرو کرد. دیدم کامنت پاک شده. ادمین پیج اورگنایزر طوری آقا هم هست. عصبانیم. بدبختی‌های مهم تری هست الان که خشمگینمون کنه ها، اما از سیاوش قمیشی هم باید بره بهمون آخه؟

لیاقت نداشتی. خدافظ.

 

Posted in Uncategorized | 2 Comments

بقرعان هی می‌خوام چیزی نگم، هی می‌خوام غر نزنم از این آدم‌ها. نمی‌تونم. حناق می‌گیرم نگم. رفتیم عیادت استاد خانوم زائو. با دو تا مرد گنده. با دوچرخه. زیر بارون. خو لامصبا شما پروفسورشون هستین. دوچرخه آخه؟ هر روز؟ بعد خونش کجا بود؟ سی دقیقه راه. خب چرا می‌رین طرقبه خونه می‌گیرین؟ من نمی‌فهمم چرا شما رو؟ بعد تو راه هی بر می‌گشتن لبخند می‌زدن که خوب جون می‌کنی. انگلیسی هم حرف می‌زدن که مثلن منم شرکت کنم. من؟ من جایی رو تقریبن نمی‌دیدم. شیشه عینکم پر قطره بود. آب بینی‌م راه افتاده بود. دو تا گوشه‌ی لبم کف کرده بود. عین خانوم دربانیان معلم حرفه و فن راهنماییمون. پاره شدم تا رسیدیم. بچه خواب بود. حداقل خوشحال شدم لازم نیست ابراز محبت کنم بهش. بعد بیدار شد استاد خانم بغلش کرد. بازم روحیه‌م رو حفظ کردم، چون استاد خانم اون سر میز بود من این یکی سر. کاش چشام کور می‌شد نگاشون نمی‌کردم. چون مثلی یک اشتیاقی دید توم. یک هو گفت می‌خوای بغلش کنی؟ گفتم ها؟ می‌خوام؟ بعد بلند شد دادش بغلم : -| وایسادم سر پا. از دهنش یه مایع سفیدی میومد. یه پارچه هم دادن بهم که اونو پاک کنم. اگر فکر کردین لحظه‌ای نگران شکستن گردن بچه‌شون بودن سخت در اشتباهین. بعد بچه هه کور بود. یعنی خودشون نمی‌دونستن اما من فهمیدم. هیچ عکس‌العملی به حرکت نداشت. نگفتم بهشون ولی. همینطور که بچه کوره تو بغلم استفراغ سفید می‌کرد اون یکی بچه‌شون ازم سوال‌های داچ می‌پرسید و سگشون از پشت پوزه شو می‌کرد زیر دامنم. به این قبله اگر کلمه‌ای شو اغراق کنم. اگر یک دقیقه بیشتر تو اون وضعیت می‌موندم مطمئنم سکته می‌کردم. سکته‌ی واقعی. باید شیش روز زیر پتو بمونم تا سلامت روانی خودمو بازیابم

 

Posted in Uncategorized | Leave a comment